به گزارش پایگاه اطلاع رسانی پویشگران گیل:
جفتکی میشوم ! ؟ ok آن روز آفتابی اردیبهشت ماه فرصت حاصل شد برای زیارت دوست قدیم و کهنسالی به منزلش بروم .خانه ی او در وسط محوطه ی تمیز و مرتبی واقع شده است. او همیشه تازه است؛ یعنی همیشه چیزهای تازه برای گفتن دارد. از گذشته میگوید ،چون تکراری نیست به دل مینشیند و ملاقات را دلپذیر میکند. خانم محترم استاد با محبت منو به اتاق پذیرایی راهنمایی کردند و فرمودند ،استاد چند لحظه دیگر تشریف میآورند. روی میز کوتاه بقدر کافی روزنامه و کتاب برای سرگرم شدن بود. دست بردم روزنامه را بردارم که صدای بلندی به گوشم رسید،«جفتکی میشوم !» ، شنیدید؟ خانم استاد هم با صدای نسبتا بلند پاسخ دادند، « بله ، بعععععله !».متعجب به فکر فرو رفتم. دیگر نیازی به روزنامه نبود! فکر کردن در مورد این مکالمه کوتاه و عجیب کفایت میکرد! نمی دانم چه مدت گذشت که استاد با چهره ی بشاش و سرحال وارد شدند. بوی خوش صابون و ادوکلن پس از اصلاح صورت و مرتب بودن همان چندتار موی قابل شمارش پس سرش بیانگر نظم و نظافت دائمی او بود. پس از تعارفات ،بیدرنگ پرسیدم، این صدای بلندی که شنیدم همان صدای شما بود،مگر نه؟ در حالی که کارت سفید و خودکار را روی میز عسلی میگذاشت ، با لبخند معنی داری گفت، « بله، صدای من بود» و با کمی تاثر فرمودند، چند سالی است وقتی بیاد خاطرات گذشته ی خود و دوستانم میافتم، بی اختیار آهسته میخندم یا اشک میریزم و از آن لذت میبرم که نشان ضعف در پیری است، به عبارت دیگر از دنگ و فنگهای پیری است. از پختگی است یا پوسیدگی و یا هردو نمیدانم! با یاد آنها خوشم. بسیاری از آنها که بار سفر بستند و پرواز کردند. آنهایی که ماندهاند، توان سفر کوتاه و بلند را ندارند تا بتوانیم یکدیگر را ببینیم. دوستان قدیمی را فقط ببینیم کفایت میکند. یک دوست قدیمی، یک همکلاسی وقتی در برابر شما مینشیند، حتما لازم نیست حرف بزند. خاطرات گذشته ،بد یا خوب، که حالا همه خوبند مانند چشمه ای روان و زلال از قیافه اش جریان مییابد. همان سکوت باهم بودن برابر است با خواندن یک جلد از بهترین کتاب های دنیا. خانم نگران حالم شد و توصیه کرد سری به پزشک بزنم ! برایش تعریف کردم که مشکلی ندارم فقط سرگرمی مناسبم را نمیتوانم پیدا کنم تا در آن غرق شوم و یا در پشتش سنگر بگیرم و پنهان شوم! مشکل چشم هم مانع مطالعه است. هنر دیگری هم سراغ ندارم !یعنی دارم ولی حالا توان انجام آن نیست ! او که همیشه از من عاقلتر بوده است گفت، چرا همان خاطرات ترش و شیرینت را یادداشت نمیکنید؟! به این ترتیب با قلم و کاغذ با همه ی آن دوستان و خاطرات هم نشین میشوید و خودتان را با همان حال و هوا در بین آنها میبینید! آنقدر حرفش به نظرم منطقی آمد که زل زدم به او، یعنی چرا زودتر در این مورد چیزی به من نگفتید؟! واقعا تو عاقلتر از آنی هستی که فکر میکردم. تو مثل فلاسفه حرف میزنی. خانم اضافه کردند که بعدها دیگران نیز آنها را خواهند خواند و از تجربیات شما بهره خواهند برد. گفتم،خانم عزیزم، حالا فلفل و نمک را خیلی زیاد نکنید! گفتند،خاطرات شما، تا آنجایی که برایم تعریف کردهاید، شیرین هستند و روح بخش. یا خاطرات تلخ ندارید و یا آنها را هم بصورت طنز بیان میکنید! صبح روز بعد به لطف خانم کاغذ و قلم را روی میز آماده دیدم و دست به کار شدم. از آن زمان همه وقت ،در همه حال و در همه جا کاغذ و قلم را همراه دارم . آنچه یادم میآید ،اگر همان لحظه یادداشت نکنم، لحظه ی بعد از یاد میبرم !چند لحظه پیش هم که صدایم را شنیدید، کاغذ و قلم نزدیک من بود ولی زیر دوش آب گرم بودم و شاید از برکت آن آب گرم حافظه ام به کار افتاد و خاطره ی جالبی را به یاد آوردم !طبق قرار قبلی با صدای بلند گفتم تا خانم یادش بماند. جالب این که! او هم از ترس فراموشی آنرا اینجا نوشته است! ملاحظه بفرمایید! البته در هنر فراموشی او به اندازه ی من پیشرفت نکرده است! مخصوصا وقتی کسی وسط حرفم بدود یا هنگام صحبت بخواهم از مثالی استفاده کنم، اصل سخن را از یاد میبرم. البته اگر خانم در جلسه حضور داشته باشد، رشته سخن را دوباره به دستم میدهد. گفتم، استاد گرامی من ،تا یادم نرفته است و تا شما هم از یاد نبرده اید، بفرمایید، داستان امروز از چه قرار بود که نخواستید فراموش کنید؟ گفتنی است و یا از اسرار مگو است؟ گفت، نه جااااااانم. اتفاقا همیشه دنبال گوش مفت می گردم تا آنها را تعریف کنم و لذت ببرم. بخصوص برای چون شما افرادی که افتخار شغل شریف معلمی را پیدا کردهاید. خیلی وقت است که از بزرگ داشت « روز و هفته ی معلم » گذشته است. پس از گذشت این همه سال ، همچنان دوستانی اظهار محبت میکنند و در مناسبتهای مختلف برایم پیام میفرستند که البته برایم بسیار آرام بخش است. بعضی بجای اسم، با یکی از نشانیهای قدیم خود را معرفی می کنند! یعنی همچنان خوشمزگی میکنند. شاید هم فکر میکنند چیزی از هوش و حواس پیشین هم چنان برایم باقی مانده است. نمیتوانم محبت آنها را نادیده بگیرم و بیپاسخ بگذارم و بگذرم. ولی باید بدانم چه چیزی را برای چه کسی مینویسم. یک « کلمه »ی آشنا از گذشته بقدر یک کتاب سخن برایم ارزش دارد، شاید شما هنوز نمیدانید که چه میگویم! شیطنت دوران کودکی آنها گل کرده و با اطلاع از احوال امروزم دارند خوشمزگی میکنند که کمی بخندند و بخندانند. صاحب یکی از آن پیامها را همین چند لحظه پیش بیاد آوردم و از شادی فریاد زدم « جفتکی میشوم »! آن پیام از پرویز بود و آنچه سبب شد اورا بیاد بیاورم به خاطر شیطنت او بود. زیرا در پایان پیام چنین نوشته بود،« آقا، ببخشید. اگر حالی از شما نمی پرسم، بعلت کار زیاد است. نه شما را فراموش کرده ام و نه جفتکی شده ام !» پرسیدم، حالا چرا جفتکی . . . ؟! با خنده ای نزدیک به قهقهه که نزدیک بود دندان مصنوعی از دهانش به بیرون پرت شود گفت، آخر او خیلی شیطان بود. باور کنید لغت شیطان و شیطنت را باید با نام او معنی میکردم! در آن دبستان شش کلاسه ی مختلط ظاهراً هر دانش آموزی یک جور از دستش آسیب میدید اما هیچکس از اذیت و شیطنت او شکایتی نداشت . دختران مدرسه همه او را «پرویز ابر abar»داداش پرویز » میخواندند. فکر میکردم از ترس شکایت نمیکنند چون پرویز درشت هیکل بود و بسیار چابک. در یک ربع زنگ تفریح خستگی را نمیشناخت. گاهی برای جمعی داستان تعریف می کرد و همه را میخنداند. از ماهیگیری شبانه همراه بزرگترها میگفت و همه را سرگرم می کرد. مسابقه پرش میگذاشت. اول خودش پرش میکرد و علامت میگذاشت و میگفت هرکس تا اینجا بپرد ،یک شکلات براش میخرم .روزی یکی از بچهها بیشتر از او پرید و او هم دوتا شکلات برایش خرید! من بدون توجه به این کارهای جالب ، بخاطر ایجاد سر و صدا او را تنبیه میکردم. او هم با لبخند تنبیهات را می پذیرفت یعنی تنبیه را شوخی میگرفت و آخرش میگفت، « آقا، دوتا دیگر بزن!» روزی خواستم دانش آموزی را بخاطر ایجاد سر و صدا تنبیه کنم، او جلو آمد و گفت،« آقا، دفعه پیش بخاطر دوتا کف دستی که به ایشان زدید خیلی گریه کرد. دلم برایش سوخت. بجای او شما منو تنبیه کنید. چون مقصر اصلی من بودم .او دیگر شلوغ نخواهد کرد! فکر کردم تیاتر در آورده است! اما راست میگفت چون آن دانش آموز هم گفت، آقا، من به پرویز قول می دهم دیگر شلوغ نکنم! از وقتی فهمیدم همه او را دوست دارند،احساسم نسبت به او تغییر کرد. قبلا میگفتم،« همیشه نیش پرویز تا بناگوش باز است. حالا میگویم، پرویز همیشه لبخند بر لب دارد !» لغت ها و حرکات و احساسات همیشه برای همه یک معنی ندارند! بستگی دارد با چه احساسی به آن ها می نگری. می دانید که مدیر یا معلمی که دانش آموزی را تنبیه میکند، خودش بیشتر آسیب می بیند یعنی علاوه بر خستگی کار مدرسه ،خشم احساس خستگی را شدیدتر میکند. البته بعضی به کف دستی زدن و کف دستی خوردن عادت کرده بودند! اگر به پرویز ده تا کف دستی می زدی، او با لبخند دست دیگرش را جلو میاورد و آخرش هم می گفت، دوتا دیگر بزن! فکر میکرد برای سرگرمی آنها را میزنم! چون او کارش را نادرست نمیدانست و بیتوجهی من اورا رنج می داد ! بعلاوه نمی توانست این احساسش را به من منتقل کند. این کارش مرا به فکر فرو برد. از خودم رنجیدم و دلم برای او سوخت. بدجوری شرمنده شدم. با خود گفتم، حتما یک جای کار من نقص دارد. کار تنبیه در مدارس متاسفانه از گذشته باقی مانده است که توضیح درازی لازم دارد. اگر دلیلش را از معلمی میپرسیدید، احتمالا میگفت ،وسیله کمک آموزشی دیگری نداشتیم ! یا این که در خانواده کسی سواد نداشت کمک شأن کند. این ترس تنبیه تنها وسیله ای برای درس خواندن بود و . . . ! حالا کاری به بد و خوبش ندارم. پرویز شیطان است ولی بی مزه نیست . مرموز و آب زیر کاه نیست. مردانه است. در حقیقت از خودم و کار خودم خجالت کشیدم. لحظاتی خودم را جای او گذاشتم. عیبش این است که بالاتر از سن و سالش می فهمد ! گاهی شب ها با دیگران به ماهیگیری میرفت و فردا برای فلان دانش آموز فقیر ماهی میآورد! روزی به مناسبتی حال خوشی داشتم و با قیافه ای راضی در حیاط مدرسه روی صندلی چوبی از آفتاب اسفند ماه لذت می بردم. پرویز از حال خوشم باخبر شد.شاید دنبال فرصتی بود و شاید هم در این مدت متوجه انعطاف من شده بود. با سلام و احترام به من نزدیک شد. و گفت، با اجازه آقا، بخدا من شیطان نیستم و قصد آزار کسی را ندارم. برای کارهای من خودتان را ناراحت نکنید. من همه ی شما را دوست دارم. متاسفانه شما آنقدر روی شیطان و شیطنت فکر میکنید که در فکر احساس علاقه ی من به خودتان و بچهها نیستید! شما منو تنبیه میکنید ولی من دلم برای شما می سوزد. می ترسم اذیت بشوید. گفت و گفت و گفت ، اصلا نگذاشت من حرف بزنم. یعنی آنقدر قشنگ حرفهای خوب می زد که خوشم می آمد به این اندرزهای شیرین گوش بدهم. تا حالا یک آدم بزرگ چنین حرفهایی پند آموز به من نزده بود! کاش زودتر یک پرویز پیدا میشد و منو بیدار می کرد. حتما افرادی چون من اجازه نداده بودیم که پرویزی پیدا شود! به معنی واقعی مستبد و بی فکر بودیم و چشم و گوش بسته از گذشتگان پیروی میکردیم! در دوره ای خشمناک بودن یک امتیاز برای معلم بود! دلیل آن را می دانم ولی اینجا وقت بیانش نیست! پرویز در ادامه گفت، آقا اجازه، توان جسمی من نمیگذارد بیکار بنشینم. اینجا وسیله ی سرگرمی ورزشی هم که نیست. یعنی کسی در فکر ما نیست .مریض نیستم که گوشه ای بنشینم. غذای سه نفر را میخورم. از شما هم شکایتی ندارم که چرا وسایل ورزشی نداریم و آهسته گفت، اجازه آقا، کلاس ششم هستم. من هم پیش این دانش آموزان احترام و آبرو دارم. نمی دانم شما چرا متوجه نیستید؟! آقا، ببخشید. اگر کف دستی زدن خوش تان می آید ، روزی دوبار منو بزنید! شما فقط شیطان و شیطنت را در من می بینید ؛ به ارتباطم با دانش آموزان و مدرسه توجه ندارید. اگر همینطور ادامه بدهید، سرانجام روزی « جفتکی می شوم » و مدرسه را رها میکنم. آنوقت اولین کسی که ناراحت و پشیمان میشود، شما هستید. مگر نه؟ حرف آدم بزرگها را میزد .فکر کردم کسی چیزی به او یاد داده است. بعد متوجه شدم من خودم چقدر بی توجه و نادان بوده ام. آنچه پرویز گفت، حرف دل همه ی دانش آموزان است. تا حالا پای صحبت او یا پای صحبت هیچ دانش آموزی ننشسته ایم تا ببینیم چه مشکل یا پیشنهادی دارند! خودم را در مقابل وجدانم محکوم دیدم .بقول معروف، برای خالی نبودن عریضه، گفتم، عزیزم ، اگر اشتباهی داشتهام، شما هم به دل نگیرید. سر و صدای شما سبب حواس پرتی دیگران و بی نظمی در محیط مدرسه می شود و شیطنت به دیگران هم سرایت می کند! پرویز گفت، اجازه آقا، سر و صدایی را که شما شیطنت میدانید ، تنها وسیله ی سرگرمی و دلخوشی بچه ها در این مدرسه است. اگر روزی در مدرسه نباشم، ممکن است آنها شلوغ کنند. آن هم شلوغ کاری های بی مزه! با تعجب گفتم، شلوغ در مدرسه و کلاس مگر با مزه و بی مزه دارد؟! گفت، نمیدانستی آقا؟ اگر روی صندلی شما رنگ یا آدامس یا . . . بریزند، اگر کاغذ یا هر چیز دیگر به پشت کت شما بیاویزند و . . . ! واخ ، این یک الف بچه از چیزهایی می گوید که تا حالا بی خبر بودم. چنین دانش آموزی تا حالا ندیده بودم. کاش یکی از این پرویزها در همان سال اول استخدام جلوی من سبز می شد. چه افکار بلندی دارد. شاید خیلیها چنین افکار بلندی دارند ولی معلمینی چون من به آن ها اجازه حرف زدن نمیدهیم. متاسفانه،در مدرسه همه را خفه و خفته نگهداشتن از افتخارات ما است ! نیمساعت باهم حرف زدیم . از آن روز در کارم تجدیدنظر کردم ؛در نتیجه بدون احساس خستگی و با آرامش خاطر به خانه برمیگشتم. وقتی روش انجام کاری را بدانید، در انجامش نه تنها خسته نمیشوید بلکه لذت هم می برید. باید با کار و روش انجام کار در مدرسه آشنا باشیم تا سبب « جفتکی شدن » هیچ دانش آموزی نشویم! با مطالعه، با بازدید از سایر مدارس، با استفاده از تجربیات دیگران و . . . از همان ابتدا می توانیم مانند یک معلم با تجربه از کار خودمان لذت ببریم. در این موقع استاد چشمهایش را به روی من گشود و گفت ،« دوست من ! همه جا چنین پرویزی یافت نمی شود. پس با پرویز ذهن تان مشاوره کنید. پیرو بی چون و چرای گذشتگان نباشید که امروزه خیلی ها مستعد « جفتکی شدن » هستند! آن وقت شما گرفتار عذاب وجدان می شوید. برای خداحافظی و تشکر بلند شدم و دست و گردن و سر تاس استاد را بوسیدم. وقتی صورتش را میبوسیدم ، تمام چهره اش خیس اشک بود! (عیسی تقی پور – معلم بازنشسته)
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.